شبي تنها نشستم در كناري به اتش رو نهادم چون نگاري
سخن با دل مي گفتم به آتش ،سنگدل مي گفتم همي گفتم پريشاني برو دورشو تو سوزاني
به ناگه،آتش زبان بگشود وگفت اي پريشان چه انگاري چه در كنج دلت داري
بگو با من بگو ،چه پنداري چرا ازمن توبيزاري باري باري ،تو آتـش در دلت داري
من آتش در برون دارم تو آتش زدرون داري بگو عارف پريشانتر تويي يا من
نه رازي ، نه آغازي، به چه مي نازي عمري تلف كردي سر در ره اين بازي
گفتم تو سوزاني نماد چشم
شيطاني من از آبم من ازخاكم مي داني
همان آبي همان خاكي كه آتش را خموش سازند ندارم با تومن رازي
گفتا نه نادانم همي دانم زين رو دردلت آتش نهادم تا خموش هرگز نگردد با آبي يا خاكي
گفتم مي داني در اين انديشه ام نمادي نيست تو شيطاني كه در كنج دل خسته تو پنهاني
برو دور شو برو دورشو تو شيطاني، پريشاني عمري تلف كردم سر در ره حيراني
با انديشه پاكاَن با اين دل تابان ،گويم به خود ،اي بنده نادان
ََ به كجا
چنين شتابان ،به خدا يا سوي شيطان مشتاق گل از سرزنش خار نترسد...
ادامه مطلبما را در سایت مشتاق گل از سرزنش خار نترسد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : arefmoshtagh بازدید : 107 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 18:16